tanhaaiii

شخصی

tanhaaiii

شخصی

سخنی از حکیم ارد بزرگ_اواره ی خیابان

آن زن تنها می گفت : بزرگترین اشتباه زندگیم آن بود که از روی ترحم ، با همسرم به دیدار دختر جوانی که هیچ نداشت می رفتم و به او صدقه می دادم . امروز او همسر ، شوهرم گشته و من آوره خیابان های شهر ...

به او گفتم کاش این جمله حکیم ارد بزرگ را می دانستی که می فرمود :

هرگز همسر خویش را به دیدار دوستان زن و مرد تنهای خویش نبریم .

 

افکار زشت

روزی یک زرتشتی و یک مسلمان با درشکه در حال پیمودن جاده ای بودند .
در حین مسیر متوجه دختر بچه ی ۱۲ ساله ای میشوند که با سبد پر میوه میخواهد از رودخانه عبور کند .
زرتشتی از درشکه پایین میاید سبد میوه را بر دوشش میگذارد و خودش میان رودخانه میرود , دست دخترک را میگیرد و با موفقیت او را به آنسوی رودخانه میرساند.
در حین راه مسلمان رو به زرتشتی گفت : در دین ما لمس کردن پوست جنس مخالف عملی حرام است , مگر آنگه یکی از دو جنس به سن تکلیف نرسیده باشند و یا به سبب نسبی حلیت میان آن دو برقرار شده باشد .
لمس جنس مخالف سبب طغیان شهوت و سقوط به ورطه ی گناه است و …
زرتشتی میان سخن ش پرید و گفت : ای آقا!
من دخترک را به آنسوی رودخانه بردم و همانجا رهایش کردم ,
تو هنوز در ذهن مریضت رهایش نکردی ؟

سیاوش

من همونم که همیشه غم و غصه‌م بیشماره 
اونی که تنهاترینه، حتا سایه هم نداره 

این منم که خوبیام‌و کسی هرگز نشناخته 
اون که در راه رفاقت همه‌ی هستی‌شو باخته 

هر رفیق راهی با من دو سه روزی همسفر بود 
ادعای هر رفاقت واسه من چه زودگذر بود 

هر کی با زمزمه‌ی عشق دو سه روزی عاشقم شد 
عشق اون باعث زجر همه‌ی دقایقم شد 

اون که عاشق بود و عمری از جدا شدن می‌ترسید 
همه‌ی هراس و ترسش به دروغش نمی‌ارزید 

چه اثر از این صداقت، چه ثمر از این نجابت 
وقتی قد سر سوزن به وفا نکردیم عادت 

ترانه‌سرا: ﺑﻴﮋن ﺳﻤﻨﺪر

آینده باور بی تو رویا سیاوش قمیشی

لاکپشت

لاک پشت پشتش‌ سنگین‌ بود و جاده‌های‌ دنیا طولانی. می‌دانست که‌ همیشه‌ جز اندکی‌ از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته‌ می‌خزید، دشوار و کُند و دورها همیشه‌ دور بود. سنگ‌پشت‌ تقدیرش‌ را دوست‌ نمی‌داشت‌ و آن‌ را چون‌ اجباری‌ بر دوش‌ می‌کشید.

پرنده‌ای‌ در آسمان‌ پر زد، سبک و سنگ‌پشت‌ رو به‌ خدا کرد و گفت: این‌ عدل‌ نیست، این‌ عادلانه نیست. کاش‌ پشتم‌ را این‌ همه‌ سنگین‌ نمی‌کردی. من‌ هیچ‌گاه‌ نمی‌رسم. هیچ‌گاه. و در لاک سنگی‌ خود خزید، به‌ نیت‌ ناامیدی.

خدا سنگ‌پشت‌ را از روی‌ زمین‌ بلند کرد. زمین‌ را نشانش‌ داد. کُره‌ای‌ کوچک بود و گفت: نگاه‌ کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس‌ نمی‌رسد؛ چون‌ رسیدنی‌ در کار نیست. فقط‌ رفتن‌ است. حتی‌ اگر اندکی.. و هر بار که‌ می‌روی، رسیده‌ای.. و باور کن‌ آنچه‌ بر دوش‌ توست، تنها لاکی‌ سنگی‌ نیست، تو پاره‌ای‌ از هستی‌ را بر دوش‌ می‌کشی پاره‌ای‌ از مرا.

خدا سنگ‌پشت‌ را بر زمین‌ گذاشت.. دیگر نه‌ بارش‌ چندان‌ سنگین‌ بود و نه‌ راهها چندان‌ دور. سنگ‌پشت‌ به‌ راه‌ افتاد و گفت: “رفتن”، حتی‌ اگر اندکی.. و پاره‌ای‌ از خدا را با عشق‌ بر دوش‌ کشید.